ضمن اغاز تحقیقی در مورد گذشته عربهای حاشیه نشین خلیج به تصاویری برخورد کردم که دیدنشان خالی از لطف نیست :
کودکان در ریاض پایتخت عربستان ۱۹۵۵
سقا عربستانی
از شیوخ قدیم قطری بهمراه زنی انگلیسی ۱۹۳۹
زرگران قطری
ازشیوخ قدیم قطر
کودکان در حال بازی - ریاض
گندم کوبی برای ساخت هریسه-قطر
مغازه عطاری - قطر
ماهی فروش قطری
محله ای در دوحه - قطر
دوحه پایتخت قطر ۱۹۶۰
شهرالخور- قطر
بادیگاردان شیخ زاید - ابوظبی
اماده نمودن شترها جهت سفر-امارات
بدویان امارات
نظامی اماراتی
بارکش - عر بستان
شارجه - لنجی درحال بارگیری ماشین
همان لنج پس از حرکت
حاکم شارجه به همراه افراد خانواده خود
بدوی اماراتی - ابوظبی
کودکان ابوظبی۱۹۶۰
دبی ۱۹۵۰
دبی ۱۹۶۰
بازارقدیم دبی۱۹۵۵
کودکان دبی قدیم۱۹۶۲
کودکان ابوظبی قدیم۱۹۶۰
صیادان اماراتی
بازار ماهی فروشان در راس الخیمه ۱۹۶۰
زن اماراتی ۱۹۶۰
بدوی اماراتی اهل ابوظبی
اینم کودکی دیگر از ابوظبی
العین ۱۹۶۱
طی نمودن مسیر ابوظبی -العین ۱۹۶۰
زنان اماراتی ۱۹۶۵
تهیه اب اشامیدنی توسط زنان اماراتی
ادامه دارد...
۱- از نــوشـتــه هــای صـــــادق هـــدایــت
چه لغت بیمناک و شوراگزی است! از شنیدن آن احساسات جانگدازی به انسان دست میدهد خنده را از لب میزداید شادمانی را از دل میبرد تیرگی و افسردگی آورده هزار گونه اندیشه های پریشان از جلو چشم می گذراند.
زندگانی از مرگ جدایی ناپذیر است. تا زندگانی نباشد مرگ نخواهد بود و همچنیین تا مرگ نباشد زندگانی وجود خارجی نخواهد داشت. از ستاره آسمان تا کوچک ترین ذره روی زمین دیر یا زود میمیرند: سنگها گیاهها جانوران هر کدام پی در پی به دنیا آمده و به سرای نیستی رهسپار میشده و در گوشه فراموشی مشتی گرد و غبار میگردند. زمین لاابالیانه گردش خود را در سپهر بیپایان دنبال میکند طبیعت روی بازمانده آنها دوباره زندگانی را از سر میگیرد: خورشید پرتو افشانی میکند نسیم میوزد گلها هوا را خوشبو میگردانند پرندگان نغمه سرایی میکنند همه جنبندگان به جوش و خروش میآیند.
آسمان لبخند میزند زمین میپروراند مرگ با داس کهنه خود خرمن زندگانی را درو میکنند... .
مرگ همه هستی را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان میکند: نه توانگر میشناسد نه گدا نه پستی نه بلندی و در مغاک تیره آدمیزاد گیاه و جانور را در پهلوی یکدیگر میخواباند تنها در گورستان است که خونخواران و دژخیمان از بیداد گری خود دست میکشند بیگناهان شکنجه نمیشوند نه ستمگر است نه ستمدیده بزرگ و کوچک در خواب شیرینی غنودهاند. چه خواب آرام و گوارای که روی بامداد را نمیبینند داد و فریاد و آشوب و غوغای زندگانی را نمیشنوند. بهترین پناهی است برای دردها غمها رنج ها و بیدادگری های زندگانی آتش شرربار هوی و هوس خاموش میشود همه این جنگ و جدال کشتارها و زندگی ها کشمکشها و خودستانی های آدمیزاد در سینه خاک تاریک و سرما و تنگنای گور فروکش کرده آرام میگیرد.
اگر مرگ نبود همه آرزویش را میکردند فریاد های ناامدی به آسمان بلند میشد به طبیعت نفرین میفرستادند. اگر زندگانی سپری نمیشد چقدر تلخ و ترسناک بود.
هنگامی که آزمایش سخت و دشوار زندگانی چراغ های فریبنده جوانی را خاموش کرده سرچشمه مهربانی خشک شده سردی تاریکی و زشتی گریبانگیر میگردد اوست که چاره میبخشد اوست که اندام خمیده سیمای پرچین تن رنجور را در خوابگاه آسایش مینهد.
ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش برمیداری. سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان میدهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی میباشی دیده سرشک بار را خشک میگردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش میکند و میخواباند تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب میکند تو هستی که به دون پروری فرومایگی خودپسندی چشمتنگی و آز آدمیزاد خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او میگسترانی.
کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟ انسان چهره تو را ترسناک کرده از تو گریزان است فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟ چرا به تو نارو و بهتان میزند؟ تو پرتو درخشانی اما تاریکیت میپندارند تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون میکشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دلهای پژمرده میباشی تو دریچه امید به روی نا امیدان باز میکنی تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده آنها را از رنج راه و خستگی میرهانی تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری...
۲-شعر
* نم نم بارون*(بندری)
نرختن نم نم بارون
روی دشت وبیابون
صدای شرشر ناودون
اگت رسی زمستون
عطر سبزه -رقص باد
پرواز کفتر شاد
خلوت گرم خونه
زنده اکنت صدها یاد
خواب ناز درختون
شاخه بی برگ وعریون
موج دریا بی امون
پر اه ابرن آسمون
نرمک نرمک اتت بهار
باغ اه گل ابوت سرشار
باز اکنت غنچه لاله
خوش بحال روزگار
عمرما هم نرفتن
کوله بارش نبستن
سعادت دست کسی ن
که شیشه غم اشکستن
*اشبکینی* (خلیجی)
اشــبکــینــی بیــن قلبک والعیــون واسجنینی بین اسوارالجفون
وانسجی لی من همومی والدموع ثوب فرح فی الهنا کله فنــون
صبح بخیر ای زیبا..
صبح بخیر ای قدیسه زیبای من
دوسال گذشت مادرم
بر آن پسری که به دریا زد
با آن سفر رویایی اش
وقایم نمود در چمدانهای خود
صبح سبز سرزمینش را
کوشه ای از قصیده بنج نامه برای مادرم از نزار قبا نی
چه میتوان گفت ای بهترین من - ای پس از خالق پرستشم وای بخشنده مهربانی که بخشایش را آموختی مرا - زیر نور آن فانوس دران شب سرد زمستانی به من گفتی زندگی زیبا ست آری فرشتگانند که تمام موهبت های خدایی را زیبا میدانند وتوای زیبا چو فرشتگان زندگی را زیبا میدانی ولی گنهکارانی چو من گناه را دگر گناه نمی دانند وثوابی را نمی بینند -پاورچین پاورچین آن طفل مدلل تو -آن تنها پسر تو به میهمانی دنیا رفت و اشک تورا درانتظار بارها بریخت و غافل -خود- برفت وبرفت تا قله تفتان ودامنه سبلان وهندایران -ارگها رااز بم تا کریمخان شمرد-سی وسه پلها را دور از زاینده رودها دید-تخت جمشید وبیستون را خانه جغدان یافت -به فرهنگی دیگر پناه برد تا درگیری کشمیر ودعوای برادارن برسر خوان عقاید وفراموشی وحدانیت و جدال وجدال جدال در کراچی -اهل لیاری با کلوها -تا بصره تا جدال عقال و نعال تاکندوره سفید برادری که زبان خود را خورده بود - وآن داش لات پیری که همه را کتک میزد ومساجدرا بمباران وکودکان را به گلوله می بست- و ادعای کمک کردن داشت - تا ان دشمن خدایی که قبله اول و دوم را از ان خود میدانست - و تا ان پیش نمازی که نماز خود را رو به کاخ سبز معاویه اقامت میکرد و کاخ سفید را خانه عدالت گستران میدانست -تاعرب - تا مجمع الامم- تا ابن ماجدی که ستاره ها را دگر نمی شناخت - تا دعوای دوباره دو برادر - تا تمسخر اصالت وتبلور حقارت- تا سبزترین کوه صحار تا ماورای خیال در باطنه ودوستی بااجنه در کوه سمحان- و طبل زار رمسیان -مدد یاشیخ عیدروس یاشیخ عبدالقادرجیلانی یا صاحب الغوث اغثنی -وبازم رفتن ورفتن تا مشقت و مشقت تا استرس بی مقصدی تارفاقت های پوشالی به اندازه دوهزاری وتامرثیه شکست در هرآنچه پنداشتن وبرگشتن دوباره اما اینبار زیر نور برقی نشستن و-دوباره- گفتی که زندگی زیباست گفتم خسته شدم از جستن- آن زیبایی راچه میدانی عزیزترینم -گفتا بعدا میدانی هنوز باید دیدن ودیدن -مرگ را دیدم نه یکبار بلکه هزاران بار -درآن ظلمات شبانه -سینه دریا را شکافتم به زیر تیر باران حرامی نان -وچه رعنا جوانانی را غریق خون وبنزین ودریا دیدم - صرب به سینه بر محمل سیگار وکار وزندان - گریه ان دخترک تازه عقد کرده بر جسد جوانی که مهریه خود راقرض کرده بود برای تسدید دیون رو به ناکجا اباد اورده و تیر خلاص را از تنها حامی دریافت و خلاصی خلاص -مرگ عشق و مرگ وجدان -وان یابویان پیر انطرف اب درحال استثمار دود وپوچی والکل زهرمار به تن یافتم وآن را بزیر گل واینرا برتخت -گرداب عرق وخون -گردباد دود وخیال-تا رجس التماس تا پستی شعور -وای - تا لعنت به این زندگانی - وبازم دعای شبانه تو مرا باز گرداند-اما این آغازی بود برای غربت واسارتی دیگر - به خانه غریب و به دنیا غریبانه زیستن- این است سزای جستن زیبایی - رو به کعبه ام خدایا مرا رهنما باش که مادرم هرانچه که تودهی زیبا داند - مرا ببخش خدایا - حلال کن مادر که گر به غربت بمیرم و تورا نبینم خواست خداست وبس - ولی سجاده ام را شبی به باده رنگین کردم و خدایم آخر زیبایی را نشانم دادودانستم که برای من زیباترین زیبا توهستی وبس وچون موهبتی چون تو بدین سرای وغا نصیبم شد پس زندگانی زیباست وآن شب سرد زمستانی به پای صحبت تو نشستن چه زیر فانوس چه زیر نور برقی هرانجا که باشد باتو بودن زیباست ای اخرین پناه من .